خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
داستان مان را برایش تعریف کردیم. همان طور که میخندید، سرش را تکان داد و گفت: بابا! خدا خیلی به شما رحم کرده که سالم رسیدید و نرفتید ته دره یا رودخانه؛ باید ممنون این چرخ وقت شناس باشید!

نوید شاهد همدان:

خيرالله عطاری: در یک صبح قشنگ تابستان، سوار فولکس قرمز رنگ حاج آقا طالبیان شدیم و رفتیم تا ساعتی اطراف رودخانه قلعه قباد گشتی بزنیم؛ وقتی رسیدیم، پیرمردی کنار جاده دست بلند کرد. ایستادیم.

حاجی پرسید: پدرجان! کاری داری؟

پیرمرد گفت: می خواهم به ده پایین بروم، اما ماشین نیست؛ خیلی وقت است که این جا ایستاده ام.

حاجی هم گفت: سوار شو تا تو را برسانیم.

جاده روستا خاکی بود و سنگلاخ. خیلی طول کشید تا رسیدیم به سیاه چادرها. پیرمرد دست در جیب کرد و کرایه اش را آماده کرد و گفت: دیگر راهی نمانده. وقتی پیاده می شد، حاجی گفت: پولت را بگذار تو جیبت، پدرجان! و رو به من کرد و گفت: تا این جا آمدیم، خوب است سری به نور آباد بزنیم.

بقیه راه بدتر از قبل، خطرناک و پر از دست انداز بود. به نوبت رانندگی می کردیم؛ تا این که به هر زحمتی بود، ساعت دوازده ظهر به نور آباد رسیدیم. پیش از هر چیز از اهالی نشانی مسجد را پرسید. رفتیم و نماز خواندیم. وقتی بیرون می آمدیم، مقداری نان لواش و پنیر محلی خرید. سوار ماشین شدیم.

در همان وقت مرد و زنی با بچه ای که چشمانش آسیب دیده و خاک آلود و مریض بود، التماس کنان جلوی مان را گرفتند و خواستند که آنها را تا درمانگاه، برسانیم. با خوشرویی تمام آنها را هم تا درمانگاه رساند و برگشتیم.

کنار رودخانه گاماسیاب که رسیدیم، از گرمی هوا حسابی کلافه بودیم. چشممان افتاد به یک کامیون باری که کنار جاده پارک کرده بود و راننده و شاگردش بی حال و حوصله زیر سایه کامیون دراز کشیده بودند. حاج آقا سرش را بیرون آورد و پرسید: کمکی لازم دارید؟

راننده گفت: ماشین خراب شده و ما هم از گرسنگی حال نداریم.

بلافاصله پیاده شد و نان و پنیری را که خریده بود، به آنها داد. راننده و شاگرد آن قدر خوشحال شدند که حتی وقتی که ما راه افتادیم، ایستاده بودند و دعایمان می کردند و دست تکان می دادند.

فولکس دیگر به ترق و تروق افتاده بود و وضع چرخهایش هم خراب شد. از سر گردنه مشرف به شهر نهاوند، داشتیم پایین می آمدیم که نزدیک شهرداری، یک دکان مکانیکی بود. چند متر مانده به مکانیکی، چرخ سمت راست ماشین درآمد و از جلوی چشمانمان یک راست چرخید و چرخید و رفت توی دکان مکانیکی و کنار دیوار تکیه داد و ایستاد! صاحب مغازه هاج و واج با دهانی باز بیرون آمد و نگاهی به ما انداخت و نگاهی به چرخ توی دکان. جلو آمد و پرسید:

از کجا می آیید؟!

داستان مان را برایش تعریف کردیم. همان طور که میخندید، سرش را تکان داد و گفت: بابا! خدا خیلی به شما رحم کرده که سالم رسیدید و نرفتید ته دره یا رودخانه؛ باید ممنون این چرخ وقت شناس باشید!
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده